شهلا طرفی جلالی، اول شهریورماه سال 43 در شهرستان سوسنگرد چشم به جهان گشود؛ بانویی اهل دشت آزادگان که جنگ را با گوشت و پوست خود لمس کرد. این بانوی بسیجی در گفتوگویی صمیمی به خبرنگار افتخاری ایکنا، درباره خاطرات روزهای جنگ تحمیلی، گفت: فعالیت خود را از پایگاه بسیج شهرستان سوسنگرد آغاز کردم؛ در آن دوران دشمن در خیابانهای سوسنگرد جولان میداد و حقیقتا به چشم خود میدیدم که رزمندگان با دل و جان با دستهای خالی از وطن دفاع میکردند.
وی بیان کرد: اشتیاق مبارزه با ظلم را از سال ۵۸ داشتم؛ آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشتم، یادم میآید از مدرسه به سازمان هلال احمر شهرستان رفتم و تقاضای عضویت در آن سازمان را داشتم، در هلال احمر صحبت از جنگ در پایگاههای مرزی بود. فعالیت مستمرم را از سال ۵۹ از شهرستان بستان آغاز کردم، در آن دوران بیشتر مردم بستان به سمت سوسنگرد راهی میشدند چراکه بعثیها به بستان رسیده بودند. آن روزها همه مردم بهصورت خودجوش بدون هیچ چشمداشتی و به هر طریقی به رزمندگان اسلام کمک میکردند حتی شده با اهدای یک لیوان آب پذیرای رزمندگان بودند.
طرفی جلالی اضافه کرد: در آن دوران به مجروحانی که به بیمارستان شهید چمران سوسنگرد اعزام میشدند کمکهای اولیه انجام میدادم. در زمان جنگ شدیدا با کمبود دارو مواجه بودیم به همین جهت تصمیم گرفتیم برای جمعآوری دارو به درب خانههای مردم برویم و داروهای مازاد قابل استفاده را جمع و به بیمارستان برسانیم که خوشبختانه مردم با جان و دل همکاری میکردند. زمانی که سوسنگرد به محاصره دشمن بعثی درآمد به مدت سه روز در خانه پدری از رزمندگان اسلام با افتخار پذیرایی میکردیم.
این بانوی بسیجی افزود: شاید باورتان نشود اما آن دوران اصلا احساس ترس نداشتم و ایمان داشتم با عنایت پروردگار، حمایت و درایت حضرت امام خمینی(ره) بنیانگذار انقلاب اسلامی و وجود رزمندگان اسلام پیروز میدان ما هستیم.
وی با بیان اینکه ما همواره پیرو ولایت هستیم، گفت: توفیق خدمت در عملیات را نداشتم اما پشت جبهه مسئولیت پشتبانی جبهه بر عهده بنده بود. از سال ۶۱ که بسیج واحد خواهران تشکیل شد به عنوان عضو فعال بسیج شروع به فعالیت کردم و آن زمان مسئولیت آموزش عقیدتی و نظامی خواهران را بر عهده داشتم و حتی خواهرانی که به درجه رفیع شهادت نائل میآمدند کفن و دفن آنها نیز بر عهده ما بود.
راوی راهیان نور با اشاره به خاطرهای از دوران جنگ تحمیلی، اظهار کرد: یک روز که در حال حرکت به سمت پایگاه بسیج خواهران سوسنگرد بودم با یک خودروی نظامی بعثی عراق مواجه شدم که یکی از افسران بعثی کلاه قرمز به زبان عربی از من سؤال کرد که نام این خیابان چیست در پاسخ آنها به زبان عربی گفتم خیابان فلسطین؛ آن افسر دوباره سؤال کرد آیا سربازان خمینی در این خیابان هستند، با اینکه خانه پدری من مقر بچههای رزمندگان اسلام بود و دائم در حال پذیرایی بودیم به آنها گفتم کسی را تاکنون در این محدوه مشاهده نکردم. پس از بازجویی و ناامید شدن ناگهان یکی از آن کلاه قرمزها به لباسم گیر داد که چرا چادر سرت کردی و لباس عربی سر نکردی که یکی از آنها اسلحه به سمت من گرفت و نزدیک بود مرا بکشد تا اینکه لطف خدا شامل حالم شد و منصرف شدند و به راه خود ادامه دادند، البته قبلش به من تذکر دادند که چنانچه بار دیگر مرا با این لباس مشاهده کنند بلافاصله مرا خواهند کشت.
حسین عبدالعزیزی
انتهای پیام