احمد کنجوری، شاعر، نویسنده، پژوهشگر و مدرس ادبیات فارسی لرستانی در یادداشتی که در اختیار ایکنا قرار داده است با نگاه به «فیه ما فیه» به جایگاه سخن و ارزش آن از نگاه مولانا جلالالدین بلخی پرداخته است که متن این یادداشت به این شرح است:
«فیه ما فیه» مجموعه گفتارها و آموزههای مولاناست که با زبانی ساده، روان، شیرین و دلنشین بیان شده است. خواندن این کتاب در کنار دو کتاب منثور دیگر مولوی، یعنی مجالس سبعه و مکاتیب، بسیاری از ویژگیهای ذهنی و معنوی مولانا، دلبستگیها و بیزاریها و نیز آرزوها و باورداشتهای او را بر ما مینمایاند و دروازهای به پهنه بیپایان درکدریافت شعر عارفانه وی میگشاید.
با واکاوی نظر مولوی درباره شعر و سخن در فیه ما فیه و دیگر آثار او میتوان ضمن دست یافتن به جوانبی از مانیفست ادبی او، با ذهن و زبان این شاعر بزرگ آشنا شد و رمزها و لایههای شعرها و سخنان شیرین و نغز او را بهتر کشف و درک کرد.
مولوی در فیه ما فیه، سخن را اصل چیزها میداند و میگوید که خداوند جهان را با قول(کُن) آفریده است. اما در جایی دیگر سخن را فرع و همت را اصل میپندارد. گاه نیز در نگرش مولانا سخن سایه حقیقت است: «سخن، سایه حقیقت است و فرع حقیقت، چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی سخن بهانه است. آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب میکند نه سخن، بلکه اگر صد هزار معجزه و بیان و کرامات ببیند، چون در او از آن نبی و یا ولی جزوی نباشد مناسب؛ سود ندارد، آن جزوست که او را در جوش و بیقرار میدارد، در کَهْ، از کهربا اگر جزوی نباشد، هرگز سوی کهربا نرود. آن جنسیت میان ایشان خفیست، در نظر نمیآید، آدمی را خیال هر چیز با آن چیز میبَرد، خیال باغ به باغ میبرد و خیال دکان به دکان، اما درین خیالات، تزویر پنهان است. نمیبینی که فلان جایگاه میروی، پشیمان میشوی؟ و میگویی پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود. پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهان است، هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بیچادرِ خیال، قیامت باشد؛ آنجا که حال چنین شود، پشیمانی نماند. هر حقیقت که ترا جذب میکند، چیز دیگر غیر آن نباشد؛ همان حقیقت باشد که ترا جذب کرد یَوْمَ تُبْلَی الْسَّرَائِرُ. چه جای این است که میگوییم.»
مولانا در فیه ما فیه بر فشردگی و ایجاز کلام تأکید دارد: «خیرالکلام ما قلّ و دلّ. بهترین سخنها آن است که مفید باشد نه که بسیار. قل هوالله احد اگرچه اندک است به صورت اما بر البقره اگرچه مطول است رجحان دارد؛ از روی افادت نوح هزار سال دعوت کرد چهل کس به او گرویدند. مصطفی را خود زمان دعوت پیداست که چه قدر بود. چندین اقالیم به وی ایمان آوردند. چندین اولیا و اوتاد ازو پیدا شدند؛ پس اعتبار بسیاری را و اندکی را نیست. غرض افادت است. بعضی را شاید که سخن اندک مفیدتر باشد از بسیاری؛ چنانکه تنوری را چون آتش به غایت تیز باشد، ازو منفعت نتوانی گرفتن و نزدیک او نتوانی رفتن و از چراغی ضعیف هزار فایده گیری؛ پس معلوم شد که مقصود فایده است. بعضی را خود مفید آن است که سخن نشنوند؛ همین ببینند بس باشد و نافع آن باشد و اگر سخن بشنود، زیانش دارد.»
از زیباترین و در خور توجهترین گزارهها دربارۀ سخن مختصر و مفید این عبارت مولانا است: «سخن اندک و مفید همچنان است که چراغی افروخته چراغی ناافروخته را بوسه داد و رفت. آن در حق او بس است و او به مقصود رسید.»(همان جا) سخن موجز نیز بسته به نگرش، بینش و میزان فرهیختگی آدمیان در مقامها و جاهای گوناگون به کار میرود: «سخن به قدر آدمی میآید. سخن ما همچون آبی ست که میراب آن را روان میکند. آب چه داند که میراب او را به کدام دشت روان کرده است در خیار زاری یا کلمزاری یا در پیاززاری در گلستانی.»
مولانا با نگاهی عارفانه و دینورزانه بر آن است که همه اجزای جهان هستی در حال سخن گفتناند و سخن گفتن ما برای آنان است که بیسخن ادراک نکنند، همانگونه که در فصل پنجم فیه مافیه آورده است: «این سخن برای آنکس است که او به سخن محتاج است که ادراک کند، اما آنک بیسخن ادراک کند با وی چه حاجت سخن است؟ آخر آسمانها و زمینها همه سخن است پیش آنکس که ادراک میکند و زاییده از سخن است که کُنْ فَیکُوْنُ. پس پیش آنکه آواز پست را میشنود، مشغله و بانگ چه حاجت باشد؟»
در ادامه حکایت پادشاهی ترک را میگوید که تازی نمیداند؛ اما آنگاه که شاعری به تازی او را مدح میکند، سر میجنباند. اهل دیوان حیران میشوند که «پادشاه ما کلمهای به تازی نمیدانست این چنین سرجنبانیدن مناسب در مجلس ازو چون صادر شد؟ مگر که تازی میدانست چندین سال از ما پنهان داشت! و اگر ما به زبان تازی بیادبیها گفته باشیم وای بر ما!» در نهایت به غلام خاص پادشاه اسب و استر و مال میدهند تا جویا شود. پادشاه به غلام میگوید: «والله من تازی نمیدانم امّا آنچ سر میجنبانیدم و تحسین میکردم که معلوم است که مقصود او از آن شعر چیست سر میجنبانیدم و تحسین میکردم که معلوم است.»
مولوی چنین نتیجهگیری میکند: «پس معلوم شد که اصل، مقصود است. آن شعر، فرعِ مقصود است که اگر آن مقصود نبودی آن شعر نگفتی. پس اگر به مقصود نظر کنند دُوی نمانَد، دُوی در فروع است اصل یکی است؛ همچنان که مشایخ اگرچه به صورت گوناگونند و به حال و افعال و احوال و اقوال مباینت است، اما از روی مقصود یک چیز است و آن طلب حق است.»
در مثنوی معنوی نیز آمده است:
ای برادر قصه چون پیمانهای است
معنی اندر وی مثال دانهای است
دانه معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
رابطه ذهن و زبان مولانا در آثارش گاه از آن سنخ است که میگوید: «من چو لا گویم مراد الا بود.»
جلالالدین محمد برای سخن ارزش ویژهای فائل است؛ چراکه بر آن است که «نطق و حکایت و علوم آدمی میماند و جسم میپوسد.» آدمی برای شناخته شدن نیازمند سخن گفتن است: «در کشتزار جانورکی است که از غایت خردگی در نظر نمیآید؛ چون بانگ کند. او را میبینند، به واسطه بانگ یعنی خلایق در کشتزار دنیا مستغرقند و ذات تو از غایت لطف در نظر نمیآید. سخن بگو تا ترا بشناسند چون تو میخواهی که جایی روی اول دل تو میرود و میبیند.» سرآمد عارفانهسرایان میکوشد که با مردم به فراخور فهم و خردشان سخن گوید: «ما نیز سخن را به قدر هر کس و استعداد او میگوییم که کلم الناس علی قدر عقولهم»
شعر مولانا به درخواست یاران بوده است و او به شعر گفتن علاقه نداشته است: «مرا خویی است که نخواهم که هیچ دلی از من آزرده شود ... من تا این حد دل دارم که این یاران که به نزد من میآیند از بیم آن که ملول نشوند، شعری میگویم تا به آن مشغول شوند و اگر نه من از کجا شعر از کجا؟! والله که من از شعر بیزارم و پیش من ازین بتر چیزی نیست.»
طبق آنچه در فصل 58 فیه مافیه میخوانیم مولوی مدعی است که سراینده اشعارش و گوینده سخنانش، خود او نیست: «سخن من به دست من نیست و ازین رو میرنجم؛ زیرا میخواهم که دوستان را موعظه گویم و سخن منقاد من نمیشود؛ ازین رو میرنجم، اما از آنرو که سخن من بالاتر از من است و من محکوم ویام، شاد میشوم؛ زیرا که سخنی را که حق گوید هرجا که رسد، زنده کند و اثرهای عظیم کند و ما رمیت اذا رمیت ولکن الله رمی. تیری که از کمان حق جهد هیچ سپری و جوشنی مانع آن نگردد ازین رو شادم.»
عارف نامآور قرن هفتم ه. ق. سبک سخنگفتن خویش را ذاتی دانسته و نه آموختنی و این متفاوت است با کسی که سخن گفتنش عاریتی و آموختنی بوده است: «من مرغم، بلبلم، طوطیام! اگر مرا گویند که بانگ دیگرگون کن، نتوانم؛ چون زبان من همین است، غیر آن نتوانم گفتن. به خلاف آن که او آواز مرغ آموخته است. او مرغ نیست، دشمن و صیاد مرغان است؛ بانگ و صفیر میکند تا او را مرغ دانند. اگر او را حکم کنند که جز این آواز، آواز دیگرگون کن، تواند کردن. چون آن آواز بر او عاریت است و از آن او نیست تواند که آواز دیگر کند؛ چون آموخته است که کالای مردمان دزدد، از هر خانه قماشی نماید.»
در فصل 38 فیه ما فیه همین را با بیانی دیگر میآورد: «سخن ما همه نقد است و سخنهای دیگران نقل است و این نقل فرع نقد است. نقد همچون پای آدمی است و نقل همچنان است که قالب چوبین به شکل قدم آدمی. اکنون آن قدم چوبین را از این قدم اصلی دزدیدهاند و اندازه آن از این گرفتهاند. اگر در عالم پای نبودی ایشان این قالب را از کجا شناختندی؟! پس بعضی سخنها نقد است و بعضی نقل است و به همدیگر میمانند ممیزی میباید که نقد را از نقل بشناسد.»
در فیه ما فیه سخن و نطق مهیج و برانگیزاننده است در راه طلب؛ یعنی مولوی به رابطۀ سخن و هوش هیجانی باوری راسخ داشته است: «سخن را فایده آن است که تو را در طلب آرد و تهیج کند نه آنکه مطلوب به سخن حاصل شود و اگر چنین بودی به چندین مجاهده و فنای خود حاجت نبودی. سخن همچنان است که از دور چیزی میبینی جنبده، در پی آن میدوی تا او را ببینی. نه آنکه به واسطه تحرک او او را ببینی. ناطقه آدمی نیز در باطن همچنین است؛ مهیج است ترا بر طلب آن معنی و اگرچه او را نمی بینی به حقیقت.»
مولوی در ضمن بیان خاطرهای، درباره ارزش اصل سخن و اهمیت نداشتن نفس سخن اشاراتی دارد: «روزی سخن میگفتم میان جماعتی و میان ایشان هم جماعتی کافران بودند. در میان سخن میگریستند و متذوق میشدند و حالت میکردند. سؤال کرد که ایشان چه فهم کنند و چه دانند این جنس سخن را مسلمانان گزیده از هزار یک فهم میکنند. ایشان چه فهم میکردند که میگریستند؟ فرمود که لازم نیست که نفس این سخن را فهم کنند؛ آنچه اصل این سخن است، آن را فهم میکنند. آخر همه مقرند به یگانگی خدا و به آنک خدا خالق است و رازق است و در همه متصرف و رجوع به وی است و عقاب و عفو ازوست؛ چون این سخن را شنید و این سخن وصف حق است و ذکر اوست؛ پس جمله را اضطراب و شوق و ذوق حاصل شود که ازین سخن بوی معشوق و مطلوب ایشان میآید. اگر راهها مختلف است اما مقصد یکی است.»
در فیه ما فیه چند بار از عارف بزرگ قرن ششم و هفتم، سید برهانالدین محقق، سخن به میان آمده است. در فصل سوم نظر این عارف بزرگ دربارۀ سخن آمده است که نظر مولوی نیز هست: «سید برهانالدین محقق... سخن میفرمود. یکی آمد که مدح تو از فلانی شنیدم. گفت: تا ببینم که آن فلان چه کس است؟! او را آن مرتبت هست که مرا بشناسد و مدح من کند؟! اگر او مرا به سخن شناخته است پس مرا نشناخته است، زیرا که این سخن نماند و این حرف و صوت نماند و این لب و دهان نماند، این همه عرض است و اگر به فعل شناخت همچنین و اگر ذات من شناخته است آنگه دانم که او مدح مرا تواند کردن و آن مدح از آن من باشد.»
مولوی بیشتر معناگراست تا صورتگرا؛ برای همین گفته است: «سخن را چون بسیار آرایش میکنند مقصود فراموش میشود.» اعتقاد راستین، بادبانی است که بادِ سخن آن را به جایگاهی عظیم میرساند و سخن بدون باور بادی بیش نیست: «بادبان کشتی وجود مرد اعتقاد است چون بادبان باشد باد وی را به جای عظیم برد و چون بادبان نباشد سخن باد باشد.»
انسان حیوانی ناطق است و دائماً در حال نطق: «حیوان ناطق آدمی مرکب است از حیوانی و نطق؛ همچنان که حیوانی در او دایم است و منفک نیست از او نطق نیز همچنین است و در او دایم است اگر به ظاهر سخن نگوید در باطن سخن میگوید. دایماً ناطقست بر مثال سیلاب است که در او گل آمیخته باشد. آن آب صافی نطق اوست و آن گل حیوانیت اوست؛ اما گل در او عارضی است و نمیبینی این گلها و قالبها رفتند و پوسیدند و نطق و حکایت ایشان و علوم ایشان مانده است از بد و نیک.»
لوازم سخن گفتن فراوانند که مولوی در فصل 56 فیه مافیه در این باره آورده است: «سخن میگویی اگرچه از لوازم این سخن بسیار چیزهاست از عقل و دماغ و لب و دهان و کام و زبان و جمله اجزای تن که رییسان تناند و ارکان و طبایع و افلاک و صدهزار اسباب که عالم به آن قایم است تا برسی به عالم صفات و آن گه ذات و با این همه این معانی در سخن مظهر نیست و پیدا نمیشود. آن جمله مضمر است در سخن.»
مولوی همانطور که در دفتر دوم، بخش 21 مثنوی میگوید:
آدمی مخفی است در زیر زبان
این زبان پرده است بر درگاه جان
چون که بادی پرده را در هم کشید
سِرّ صحن خانه شد بر ما پدید
کاندر آن خانه گهر یا گندمست
گنج زر یا جمله مار و کزدمست
در فیه ما فیه نیز بر آن است که آدمی را از زبانش میتوان شناخت: «آدمی را خواهی که بشناسی او رادر سخن آر از سخن او او را بدانی و اگر طرار باشد و کسی به وی گفته باشد که از سخن مرد را بشناسند و او سخن را نگاه دارد قاصد تا او را درنیابند همچنان که آن حکایت که بچه در صحرا به مادر گفت: که مرا در شب تاریک سیاهی هولی مانند دیو روی مینماید و عظیم میترسم. مادر گفت که مترس چون آن صورت را ببینی دلیر بر وی حمله کن. پیدا شود که خیال است. گفت: ای مادر و اگر آن سیاه را مادرش چنین وصیت کرده باشد من چه کنم؟ اکنون اگر او را وصیت کرده باشد که سخن مگو تا پیدا نگردی منش چون شناسم؟ گفت: در حضرت او خاموش کن و خود را به وی ده و صبر کن. باشد که کلمهای از دهان او بجهد و اگر نجهد، باشد که از زبان تو کلمهای بجهد بناخواست تو یا در خاطر تو سخن و اندیشهای سر برزند از آن اندیشه و سخن حال او را بدانی؛ زیرا که از او متأثر شدی آن عکس اوست و احوال اوست که در اندرون تو سر بر زده است.»
در فیه ما فیه، بیتی آمده که در آن سخن گفتن با اغیار حرام است:
حرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم
این بیت در غزل ۱۷۲۴ مولوی و نیز در سرودههای منتسب به ابوسعید ابوالخیر نیز آمده است.