به گزارش ایکنا از لرستان، اکبر فتحالهیمطلق از شهدای نوجوان لرستان در سال ۱۳۴۶ در ایذه بختیاری به دنیا آمد. چون شغل پدر شهید درجهداری بود به استان لرستان منتقل شد و شهید در شهرستان الشتر رشد کرد.
وی وارد مدرسه شد و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی خود را پشت سرنهاد. وقتی که به سن بلوغ رسید درس را رها کرد و گفت جبهه نیاز به بسیجی دارد و به جبهه رفت چند بار به مرخصی آمد و گفت تا زمانی كه جنگ هست ما هم هستیم مگر آن زمانی كه پیروز شویم زیرا الگوی ما امام حسین(ع) بوده است و ما درس عشق را از مكتب او میآموزیم من هم یا به شهادت میرسم یا تا آخر جنگ در آنجا میمانم.
وی سرانجام در تاریخ ۲۵ اسفندماه سال ۶۳ پس از حدود ۲۲ ماه حضور مستمر در خطوط مقدم در عملیات بدر منطقه شرق بر اثر اصابت تركش خمپاره به درجه رفیع شهادت رسید. شب قبل از شروع عملیات در یک تیم تخریبی ماموریت خود را به تمام رساند با اصرار در شب دوم در عملیات شرکت کرد و هنگامی که در حال پیشروی بودهاند به وسیله ترکش مزدوران کوردل به شهادت میرسد.
شهید دارای اخلاق و رفتار پسندیده بود و همیشه به اقوام و سالمندان سرکشی میکرد و به پدرش تأکید میکرد که شما درجهدار هستید مبادا از روی کینه یکی را متهم کنید و باید از روی حق رفتار کنید.
عملیات بدر در حال شكلگیری بود و شهید كه در گردان خدمت میكرد یک شب مانده به عملیات با دیگر بچههای رزمنده برای خنثی كردن مینهای میدان مین حركت كردند.
كارها به سختی و با دشواری به پیش میرفت چراكه با كوچکترین حركت اضافهای دشمن متوجه حضور بچهها میشد و این به قیمت از بین رفتن عملیات و به هدر رفتن زحمت بچهها بود. بچهها پس از ساعتها كار توانستند بهخوبی از عهده این كار برآیند و همه با سلامت كامل بدون اینکه دشمن متوجه حضور آنها شود، برگردند.
حالا گروه تخریب فقط وظیفهاش استراحت بود تنها كسی كه نمیخواست استراحت كند شهید فتحالهی بود كه بدون اینكه احساس خستگی كند همراه با دیگر بچههای رزمنده به عملیات رفت و در صف اول قرار گرفت و هنگامی كه در حال پیشروی بود بر اثر تركش گلوله به شهادت رسید و این خاطره خستگی ناپذیری ایشان را برای همه به یادگار گذاشت.
پسر من در پنج سالگی با پدرش به مسجد میرفت. رفتار او در خانه با پدر و مادر و دیگر اعضا بسیار خوب بود. خیلی مهربان و خوش رفتار و خوش برخورد بود و چون كه شغل پدرش نظامی بود بیشتر اوقات كودكی خود را در كوهستانها در بین مردم تهیدست گذرانده بود. هر وقت از دبستان به خانه میآمد به من و برادران و خواهرانش توصیه میكرد كه نماز را بخوانیم و آنرا فراموش نكنیم تمام نمازهای خود را در مسجد میخواند.
هنگامی كه مزدوران عراقی به آبادان حمله كردند او ۱۴ سال بیشتر نداشت آن موقع پدرش به جبهه اعزام شد. هنوز یک ماه از رفتن پدر او به جبهه نگذشته بود كه شب و روز به من میگفت میخواهد به جبهه برود و من هم با این تصمیم او مخالفت میكردم و از او میخواستم كه درسهایش را بخواند. ولی او آنقدر اصرار كرد و من را قسم داد تا این كه من راضی شدم و او را به بسیج بردم و از دوستش خواستم نام او را برای اعزام به جبهه بنویسد. اما آنها به خاطر اینکه سن او کم بود از رفتنش ممانعت كردند.
شب اول ماه رمضان بود با هم سحری خوردیم تا اینکه گفت مادر من میخواهم برای نماز صبح به مسجد بروم و رفت اما تا ظهر نیامد و نزدیكیهای ظهر به ما خبر دادند كه او به جبهه رفته است. او به جبهه رفت به آرزوی خود رسید ۳ یا ۴ ماه یک بار به مرخصی میآمد آن هم برای یک هفته. هر وقت به خانه میآمد من از شوق و از روی محبتی كه به او داشتم بهترین غذاها را برای او درست میكردم ولی او میگفت مادر غذایی ساده درست كن اسراف نكن. خرما یا حلوایی به من بدهی من راضی هستم. هر وقت لامپ اضافی در خانه میدید آنرا خاموش میكرد و میگفت این اسراف و كاری حرام است. در آن مدتی كه به مرخصی میآمد تمام مدت را به خواندن قرآن و نماز سپری میكرد. به بازدید دوستان و آشنایان میرفت و جمعه را هم روزه میگرفت. دو یا سه روزی هم كه از مرخصی او مانده بود میگفت آنجا به من نیاز دارند و من باید بروم و در آنجا باشم.
در عملیات خیبر با مواد شیمیایی از ناحیه سر و صورت و سینه مجروح شد هرچه از او میپرسیدم به من میگفت كه حالش خوب است و نباید نگرانش باشم و بعد از دو یا سه روز به من گفت كه در آن عملیات زخمی شده است. با ناراحتی رو به من كرد و گفت: من چرا نباید شهید بشوم چرا من سعادت شهید شدن را نداشتم.
در عملیات فرمانده ما تیری به گلویش اصابت كرد و بهشدت دچار خونریزی شد من خود را به بالای سر او رساندم ولی او با همان حال از من میخواست كه برگردم و او را به حال خود نگه دارم تمام دوستان از فرمانده دور شدند ولی من ماندم بالای سر او و باز فرمانده به من گفت اگر من را دوست داری بروید جلو دشمن را بگیرید و نگذارید جلو بیایند.با اصرار فرمانده به جلو رفتم. مثل باران تیر به طرف ما میآمد ولی من در آن موقعیت خیلی حساس چرا شهید نشدم و ماندم و باز دوستم محمود را دیدم كه شهید شد و یک جلد از قرآن او باز بود و دوست دیگرم را دیدم كه یک ساعت زیر خاک و الوارهای سنگر بود و با زحمت خود را بلند كرد تا به من چیزی بگوید اما شهید شد.
آنقدر از شهادت و شجاعت شهیدان میگفت كه ما شب و روز به آنها افتخار میكردیم و در فكر آنها بودیم و بارها به من میگفت اگر من را دوست دارید دعا كنید تا من شهید بشوم و انتقام خون شهیدان و جنگ تحمیلی را بگیرم و همیشه به فكر مردم فلسطین بود و دائم این شعر را زیر لب زمزه میكرد و میگفت: «گاهی سینه زنم گاهی دست بر زانو بگیرم.»
انتهای پیام