به گزارش ایکنا از لرستان، سیدهزهرا موسوی، فرزند شهید همیشه زنده سیدنورخدا موسوی، برای پدرش که اکنون روحش آسمانی شده و دیگر در کنارشان نیست، دلنوشتهای نوشته است تا شاید گوشهای از دلتنگیهایش را گفته باشد، در مهری که دیگر برای زهرا بوی مهر نمیدهد و بابایش تا بهشت سفر کرده است.
در این دلنوشته اینگونه آمده است: «به تمنای نگاهت افتادهام پدر
بمان، برای من بمان
تو که نیستی تمام زندگانیام برایم بیمعنا میشود...
بار دیگر ردپای تابستان را که گرفتم دیدم انگار کمکم دارد بوی مهرماه به مشام میرسد...
اولین روز مدارس هم از راه رسید
بازهم اول مهر و هفتهای که رنگ و بو گرفته از واژههای زیبای دفاع مقدس...
بازهم بوی ماه مهر
بوی مهر که میآید همه دلها کودکانه به شوق دیدن مدرسه میتپد...
همه بیتاب دیدن دوستان قدیمیاند...
بیتاب درس و مدرسه...
بیتاب دیدن معلم...
من اما بیتاب دست گذاشتن در دستان بابا و قدم زدن با او تا انتهای راه مدرسه....
نمیخواهم تلخ باشم! مهر شروع تمام شادیهاست!
اما...نمیدانم جواب اشکهای آن دختر و پسری که روز اول مدرسه به یاد پدر گریه میکنند را چهکسی میدهد...
به زعم ما فرزندان شهدا همه بزرگ شدهاند و سهم خود را از انقلاب گرفتهاند ...
اما باید با شروع مهر حواسمان بیشتر جمع شود که بعضی باباهای همیشه خوب دیگر نیستند...
باباهایی که به گرفتن مزد در ازای جانشان از سوی برخیها متهم شدند...
من امروز، باز هم دفترم را باز کردم
باز کردم تا بنویسم
بنویسم از جملهای که مثل هر سال سؤالم میکند که تابستان خود را چگونه گذراندی؟؟!!
همه بیاد مسافرتهای تابستان در کنار پدرانشان میافتند
من اما به یاد شبهای بیقراری بابا....
اما نه.....
امسال حکایت تابستان زهرا کمی متفاوتتر از سالهای قبل شده
من امسال ورق میزنم دفتر خاطرات تابستانی را که همهاش با درد فراق گذشت، درد فراق آغوشی که سال گذشته همین موقع اگر میدانستم، امسال ندارمش خیلی بیشتر قدر بودنش را میدانستم.
من امسال خوابهایم دیگر رنگ و بوی امید ندارد، چراکه دیگر نفسهای عزیز زهرا نیست تا لالایی شبهای بیقراریاش باشد، من اما مثل همیشه بازهم با افتخار از پدرم میگویم...
پدرم رفت، از لابهلای تمام پنجرههای امیدی که بهسوی آسمان باز کرده بودم ناگاه پَرکشید و رفت و حالا من ماندهام و تمام تابستانی که باید بگویم، همهاش با یاد پدر سپری شد.
تابستان امسال غریبانه دلم میگرفت، دلتنگ که میشدم دیگر همدمی نداشتم به روی تخت اتاق، خیره مانده بودم به تختی که با تنهاییهایش دارد سر میکند
و راه چارهای نبود جز پناه بردن به مزار پدر...
راستش را بگویم این روزها بیشتر دلم پر میزند تا برای پدر بگویم و حرف بزنم...
پدرم، امسال باز قد کشیدم و یکسال بزرگتر شدم، خیلی سال است عادت کردهام به نبودن تو در روز اول مدرسه اما با اینحال هنوز هم دلم تمنای بودنت را دارد.
بابا هنوزهم چهقدر جای دستان تو خالی است برای گرفتن دستهایم و بدرقهام برای سالی نو و مدرسهای نو...
کمی که به حال این روزهای خودم مینگرم بیشتر به تو و راهت افتخار میکنم، اگرچه غمدیدهام اما افتخاری به بزرگی سید نورخدا دارم، امروز میگویم به همه مردم سرزمینم که پدرم رفت تا من و همه فرزندان ایران بمانیم
بمانیم و پرچم به دوش راهشان را ادامه دهیم، راهی که شعار آن چیزی جز ماندن با ولایت نیست.
امروز همه ما زیر سایه ولایت و این افتخارات که به خون پاک پدرم و تمام شهیدان این راه برایمان مانده میمانیم و بازهم تربیت میکنیم ملتی که شهید میدهد و شهید میپروراند، آری دفاع ما، دفاعی مقدس است؛ مقدستر از هر چیزی که فکرش را هم نمیتوان کرد بیاییم و همین مقدس بودنش را جشن بگیریم.
به یاد تمام آن مردانیکه به ما یاد دادند مقدس بودن به این سادگیها به دست نمیآید، به یاد پدرم سید نورخدا و ....، این روزها بیشتر یاد و فکرمان با شهدا باشد، تا قلبمان هم ذرهای از این قداست و پاکی را سهیم شود.
انتهای پیام